*~~~*****~~~*
از خیاطی پرسیدند
زندگی یعنی چه ؟
گفت : دوختن پارگی های
روح با نخ توبه
🌸🍃🌸🍃🌸
از باغبانی پرسیدند
زندگی یعنی چه ؟
گفت: کاشت بذر عشق
در زمین دلها، زیر نور ایمان
از باستان شناسی پرسیدند
زندگی یعنی چه ؟
گفت : کاویدن جانها برای
استخراج گوهر درون
🌸🍃🌸🍃🌸
از آیینه فروشی پرسیدند
زندگی یعنی چه ؟
گفت : زدودن غبار آیینه دل
با شیشه پاک کن توکل
🌸🍃🌸🍃🌸
از میوه فروشی پرسیدند
زندگی یعنی چه ؟
گفت : دست چین خوبی ها
در صندوقچه دل
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
*~*~*~*~*~*~*~*
هفت یا هشت سالم بود
برای خرید میوه و سبزی با سفارش مادرم به مغازه محل رفتم
اون موقع مثل حالا نبود که بچه رو
تا دانشگاه هم همراهی کنی
پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکی قرمز رنگ که تقریباً هم قد خودم بود با یه تکه کاغذ از لیست سفارش
میوه و سبزی رو خریدم کل مبلغ شد ۳۵ زار
دور از چشم مادرم مابقی پول رو دادم یه کیک پنج زاری و یه نوشابه زرد کانادادرای از بقالی جنب میوه فروشی
و روبروی میوه فروشی روی جدول نشستم و جای شما خالی نوش جان کردم
خانه که برگشتم مادر گفت مابقی پولو چکار کردی؟
راستش ترسیدم بگم چکار کردم، گفتم بقیه پولی نبود
مادر چیزی نگفت و زیرلب غرولندی کرد. منم متوجه اعتراض او نشدم
داشتم از کاری که کرده بودم و کسی متوجه نشده بود احساس غرور میکردم اما اضطراب نهفته ای آزارم می داد
پس فردا به اتفاق مادر به سبزی فروشی رفتم
اضطرابم بیشتر شده بود که یهو مادر پرسید آقای صبوری (رحمت خدا بر او باد…) میوه و سبزی گران شده؟
گفت: نه همشیره
گفت: پس بقیه پول رو چرا به بچه پس ندادی؟
آقای صبوری که ظاهراً فیلم خوردن کیک و نوشابه از جلو چشمش مرور میشد با لبخندی زیبا رو به من کرد گفت: آبجی فراموش کردم ولی چشم طلبتون باشه
دنیا رو سرم چرخ میخورد
اگه حاجی لب باز میکرد و واقعیت رو می گفت، به خاطر دو گناه مجازات می شدم، یکی دروغ به مادرم یکی هم تهمت به حاج صبوری
مادر از مغازه بیرون رفت. اما من داخل بودم
حاجی رو به من کرد و گفت: این دفعه مهمان من
ولی نمی دونم اگه تکرار بشه کسی مهمونت میکنه یا نه به خدا هنوزم بعد ۴۴ سال لبخند و پندش یادم هست
بارها با خودم می گم این آدما کجان و چرا نیستن
چرا تعدادشون کم شده آدمهایی از جنس بلور که نه كتاب های روانشناسی خوندن و نه مال زیادی داشتن که ببخشند
ولی تهمت رو به جان خریدن
تا دلی پریشون نشه
*~*~*~*~*~*~*~*
پرویز پرستویی
شب سردى بود...
پيرزن بيرون ميوهفروشى زُل زده بود به مردمى كه ميوه مىخريدند. شاگرد ميوهفروش، تُند تُند پاكتهاى ميوه را داخل ماشين مشترىها مىگذاشت و انعام مىگرفت
پيرزن با خودش فكر مىكرد چه مىشد او هم مىتوانست ميوه بخرد و ببرد خانه... رفت نزديكتر... چشمش افتاد به جعبه چوبى بيرون مغازه كه ميوههاى خراب و گنديده داخلش بود. با خودش گفت
چه خوبه سالمترهاشو ببرم خونه. مىتوانست قسمتهاى خراب ميوهها را جدا كند و بقيه را به بچههايش بدهد... هم اسراف نمىشد و هم بچههايش شاد مىشدند. برق خوشحالى در چشمانش دويد... ديگر سردش نبود
پيرزن رفت جلو، نشست پاى جعبه ميوه. تا دستش را برد داخل جعبه، شاگرد ميوهفروش گفت
دست نزن ننه! بلند شو و برو دنبال كارت!» پيرزن زود بلند شد، خجالت كشيد. چند تا از مشترىها نگاهش كردند. صورتش را قرص گرفت... دوباره سردش شد... راهش را كشيد و رفت
چند قدم بيشتر دور نشده بود كه خانمى صدايش زد : مادرجان، مادرجان!» پيرزن ايستاد، برگشت و به آن زن نگاه كرد. زن لبخندى زد و به او گفت: «اينارو براى شما گرفتم
سه تا پلاستيك دستش بود، پُر از ميوه؛ موز، پرتقال و انار
پيرزن گفت: دستت درد نكنه، اما من مستحق نيستم
زن گفت: اما من مستحقم مادر. من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به همنوع توجه كردن و دوست داشتن همه انسانها و احترام گذاشتن به همه آنها بىهيچ توقعى. اگه اينارو نگيرى، دلمو شكستى جون بچههات بگير
زن منتظر جواب پيرزن نماند، ميوهها را داد دست پيرزن و سريع دور شد... پيرزن هنوز ايستاده بود و رفتن زن را نگاه مىكرد. قطره اشكى كه در چشمش جمع شده بود، غلتيد روى صورتش. دوباره گرمش شده بود... با صدايى لرزان گفت: پيرشى ننه، پيرشى!... خير ببينى...
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
هيچ ورزشى براى قلب، بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نيست